عروسک کوشولوی ماعروسک کوشولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

سنا پاپلی

بدون عنوان

دخترخواستنيه من سلام...خيلي وقته ك نيومدم اينجا....من مامان تنبلي نيستم بخدا...فقط خونه نبوديم ك بخام برات بنويسم درست ازاولين روزماه رمضون رفتيم كردكوي آخه بابايي دوباره بايد مي رفت ماموريت اين دفه خيلي براي توناراحت بودم اخه جديدا بيشترازقبل به بابات وابسته شدي...همش نگران دلتنگي تو بودم...تمومه ماه رمضونو خونه ي مامان بزرگ اينا مونديم...تااينكه بابايي اومد بعد اونم منوبابايي بالاخره دلمونوزديم ب دريا وتصميم گرقتيم تاهنوزكوشولويي گوشتوعمل كنيم...روز4مرداگوشتوجراحي پلاستيك كرديم وقرارشد 3ماهه ديگه بريم براي سوراخ كردنش وگوشواره هات..هورااااابعدشم كه منوتووبابايي همراه خاله فاطمه اينا رفتيم مشهد اين دومين باره كه ميبريمت حرم.... كلي اين طرف ا...
25 مرداد 1393

آخ جون مهمونی...

خداجون ممنون که امسالم دعوتمون کردی...زولبیاهاتوآماده کن که داریم میایم...راستی بامیه هاخیلی شکرنداشته باشنا دلومیزنه....اگه همراه سالادالویه هم نوشابه داشته باشی که دیگه مهمون داریت حرف نداره...چقدمونده تااذون؟؟؟؟ ولی خداجون میگم بااین وضعیت گرونی بدجوری افتادی توزحمت...والا راضی نبودیم باورکن خودمون ناهاروصبحانه درست میکردیم میخوردیما...باشه حالاکه اصرارمیکنی چشم...باکله میام مهمونیت...   مامانایی که شیرمیدین!آخی عیبی نداره به خدامیگم سال دیگه دعوتتون کنه...مارفتیم امسال بعده دوسال قراره روزه بگیرم...بابت سنا خیالم راحته شیرخشک گاهی هم شیرپاستوریزه فک کنم آخر ماه رمضون چیزی ازم نمونه چون تواین مدت به طرز وحشتن...
8 تير 1393

روزگیلاس

سلام گوگولیه من دیروز منوتوبابایی همراه عمومحمودی اینا وخانواده ی آقای ادبی که این اولین برخوردم باخانومشون بود زدیم بیرون یه  بعدازظهرخانوادگی  توروستای بهکده 15کیلومتریه اینجا...جایی که پره ازدرختای گیلاس ...بابایی وعمومحمودی یه بار بعده اداره رفتن و6کیلوگیلاس که هرکدوم اندازه ی اسبه (!)   واسمون آوردن...منم اعتراض کردم که چراباهم نرفتیم تاماهم ازرودرختاگیلاس بخوریم این شد که دیروزغروب ماروهم بردن ماهم که چشمون افتاد به اون همه درخت واون همه گیلاس روش این شکلی شدیم اونقدگیلاس خوردیم که فک کنم تاسالهای سال ازگیلاس بدم بیاد! بقیه ی عکسها... این لباسم خودم واست دوختم... ...
26 خرداد 1393

لمس حس کودکی

دوباره من وهجوم خاطرات كودكي...چه كنم ! هرچي باخودم فك ميكنم مي بينم چه جايي بهترازاينجاواسه گفتن گذشته ها،اينطوري توهم توخاطرات من سهيم ميشي ...يالااقل ميدوني بچه گي هاي من چ جوري بوده. هفده هجده سال پيش...روزهايي مث حالا...اواخربهاروتموم شدن هرچي درس ومشقه...شروع فصل گرماتوخونه اي بايه حياط بزرگ ويه خونه ي روبه قبله وآفتابگير... صب كه ازخواب بيدارميشدم تموم وقت مشغول بازي واينطرف واونطرف كردن بودم...مامان ناهاردرست ميكردومن گاهي توحياط...رودرختا گاهي روتاب،زيرزمين،بازي بامرغ وخروساوگاهي زيروروكردن يخچال سرگرم بودم...آره اون موقع ها برخلاف اين سالهاي آخر تواون خونه تفريحات زيادي داشتم آقاجان بعده بازنشستگي تنها سرگرميش كشاورزي ورسيدگي...
24 خرداد 1393

سنادریک سال و16 روزگی

این روزا خیلی شیطون ترازقبل شدی دیگه مث قبل حرص نمیخوری وجیغ نمیزنی صب که بیدارمیشی اکثراوقات خندونی وفورامیری سراغ بازی اونم باچشای پفالو...مگرروزایی که ازدنده ی چپ بیدارشده باشی که خدابه دادمن برسه اون روز!تاآخرشب بهانه گیری... بعداینکه یه نیمرو زدی به بدن میری سراغ کفشات اونارومیاری ومیگی بِ ینی بپوش بریم بیرون...بعدشم مانتوی منومیاری....وقتی بغلت میکنم که  بریم بابای میکنی معلوم نی باکی(!) بعدبازی وقت خوابه یه خواب قبل ازظهرکه باخوردن یه شیشه شیرقبلش چی میـــــــــــــــــشه... این خوابت به من فرصت ناهاردرست کردن رومیده اماوای ازاون روزی که نخای بخابی...ناهاراون روزقطعاچیزدندون گیری نیس....وقتی بابایی میاد تویاخابی یات...
16 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنا پاپلی می باشد