لمس حس کودکی
آخ که فقط خودم میدونم تاچه اندازه دلتنگ روزهای کودکی ام....روزهایی توخونه ای باسقف حلبی وشیب دار روزهای که بوی بهارنارنج میدادن...وطعم ماهی سرخ کرده...ویه تاب درختی روبه باغچه ی بزرگ حیاط...روزهایی ازجنس سادگی...روزهایی که هنوزشهرمون پره درخت بودنه این ساختمونای بزرگ وکوچیک دلم هوای روزهای اتاقم روکرده ...تابستون وپنجره توری...پنکه وصداش که نمیذاشت بخوابیم...صب که بیدارمیشدم اول کامپیوترموروشن میکردم باآهنگهای سیاوش قمیشی و یه لنگ پاصبحانه... یه سکو باسه تامیله که جای منوبچه ها بود اونجا...انگارگذاشته بودنش تاما ازش بالابریم وبهش بپیچیم... یه حیاط بادرختی جورواجورکه بیشترپیوندی بود...درختای پرتقال آقاجانم حرف نداشتن...هیچ پر...