لمس حس کودکی
آخ که فقط خودم میدونم تاچه اندازه دلتنگ روزهای کودکی ام....روزهایی توخونه ای باسقف حلبی وشیب دار
روزهای که بوی بهارنارنج میدادن...وطعم ماهی سرخ کرده...ویه تاب درختی روبه باغچه ی بزرگ حیاط...روزهایی ازجنس سادگی...روزهایی که هنوزشهرمون پره درخت بودنه این ساختمونای بزرگ وکوچیک
دلم هوای روزهای اتاقم روکرده ...تابستون وپنجره توری...پنکه وصداش که نمیذاشت بخوابیم...صب که بیدارمیشدم اول کامپیوترموروشن میکردم باآهنگهای سیاوش قمیشی و یه لنگ پاصبحانه...
یه سکو باسه تامیله که جای منوبچه ها بود اونجا...انگارگذاشته بودنش تاما ازش بالابریم وبهش بپیچیم...
یه حیاط بادرختی جورواجورکه بیشترپیوندی بود...درختای پرتقال آقاجانم حرف نداشتن...هیچ پرتقالی به پاش نمی رسید...هنوزمزه ش تودهنمه...پرتقالایی که من می پیچیدمشون توروزنامه وآروم میذاشتم توجعبه ...واسه عید
درخت انجیر...خونه درختیه منوزینب...زیرش یه مرغدونی بود که خیلی ازش می ترسیدیم...فصل انجیرکه میشیدتقریباهمه ی بچه هامون می اومدن واسه چیدنش...البته چیدن اصلی کارآقاجانم بود...وقتی می اومد پایین بهش میگفتم آقاجان تنت نمیخاره...میگفت نه...ولی من هروقت میرفتم رودرخت تنم خارش میگرفت به خاطربرگای درخت انجیربودوتوعالم بچگی نمیفهمیدم چرااین جوری میشم وآقاجانم نمیشه
حسین....میثم..من ...زینب..هرکدوم بایه سطل...هرکدوم یه جای درختومیگرفتیم ومی افتادیم به جونش ...هرکی انجیرهای بزرگتری بچینه
درخت هلوزغفرانی...تک بودبه خدا....به چه بزرگی...وکلی درخت دیگه
اون ته حیاط یه تنورگلی داشتیم....نون هایی که مامانم میپخت دومی نداشت...واسه کشتاهاش دعوابود بین مابچه ها...دست آخرمامان به هرکدوممون یکی یه دونه نون که یه چوب فرومیکردتوش تادستمون نسوزه میداد....مام میرفتیم یه گوشه ونون داغ میخوردیم
یه سال یه یخچال خریده بودیم ...کارتنش شده بوداسباب بازیه من...یه درویه پنجره...تازه این فایزه فضول که خیلی کوشول بودهم می اومد توخونه ی من
آخ خدا..کاشکی میشدبرگردن اون روزا
این چن وقت تاچشامو میبندم میرم به ان بعدیه خاطراتم....جایی که توش بزرگ شدم....قدکشیدم....عقدکردمو...حالام که اینجام توغربت...وحالاتنها....خاطراتی برام مونده که بامرورشون دلخوشم
خاطراتی ازجنس شمال...ازشهرسبزمون کردکوی
...خودم نخاستم اسکن شه