عروسک کوشولوی ماعروسک کوشولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

سنا پاپلی

لمس حس کودکی

1393/1/22 23:22
نویسنده : مامان ....je30....
572 بازدید
اشتراک گذاری

آخ که فقط خودم میدونم تاچه اندازه دلتنگ روزهای کودکی ام....روزهایی توخونه ای باسقف حلبی وشیب دار

 

روزهای که بوی بهارنارنج میدادن...وطعم ماهی سرخ کرده...ویه تاب درختی روبه باغچه ی بزرگ حیاط...روزهایی ازجنس سادگی...روزهایی که هنوزشهرمون پره درخت بودنه این ساختمونای بزرگ وکوچیک

دلم هوای روزهای اتاقم روکرده ...تابستون وپنجره توری...پنکه وصداش که نمیذاشت بخوابیم...صب که بیدارمیشدم اول کامپیوترموروشن میکردم باآهنگهای سیاوش قمیشی و یه لنگ پاصبحانه...

یه سکو باسه تامیله که جای منوبچه ها بود اونجا...انگارگذاشته بودنش تاما ازش بالابریم وبهش بپیچیم...

یه حیاط بادرختی جورواجورکه بیشترپیوندی بود...درختای پرتقال آقاجانم حرف نداشتن...هیچ پرتقالی به پاش نمی رسید...هنوزمزه ش تودهنمه...پرتقالایی که من می پیچیدمشون توروزنامه وآروم میذاشتم توجعبه ...واسه عید

درخت انجیر...خونه درختیه منوزینب...زیرش یه مرغدونی بود که خیلی ازش می ترسیدیم...فصل انجیرکه میشیدتقریباهمه ی بچه هامون می اومدن واسه چیدنش...البته چیدن اصلی کارآقاجانم بود...وقتی می اومد پایین بهش میگفتم آقاجان تنت نمیخاره...میگفت نه...ولی من هروقت میرفتم رودرخت تنم خارش میگرفت  به خاطربرگای درخت انجیربودوتوعالم بچگی نمیفهمیدم چرااین جوری میشم وآقاجانم نمیشه

حسین....میثم..من ...زینب..هرکدوم بایه سطل...هرکدوم یه جای درختومیگرفتیم ومی افتادیم به جونش ...هرکی انجیرهای بزرگتری بچینه

درخت هلوزغفرانی...تک بودبه خدا....به چه بزرگی...وکلی درخت دیگه

اون ته حیاط یه تنورگلی داشتیم....نون هایی که مامانم میپخت دومی نداشت...واسه کشتاهاش دعوابود بین مابچه ها...دست آخرمامان به هرکدوممون یکی یه دونه نون که یه چوب فرومیکردتوش تادستمون نسوزه میداد....مام میرفتیم یه گوشه ونون داغ میخوردیم

یه سال یه یخچال خریده بودیم ...کارتنش شده بوداسباب بازیه من...یه درویه پنجره...تازه این فایزه فضول که خیلی کوشول بودهم می اومد توخونه ی من

آخ خدا..کاشکی میشدبرگردن اون روزا 

 

این چن وقت تاچشامو میبندم میرم به ان بعدیه خاطراتم....جایی که توش بزرگ شدم....قدکشیدم....عقدکردمو...حالام که اینجام توغربت...وحالاتنها....خاطراتی برام مونده که بامرورشون دلخوشم

خاطراتی ازجنس شمال...ازشهرسبزمون کردکوی 

 

  

...خودم نخاستم اسکن شه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

فــــائـــ...زه
23 فروردین 93 14:12
واییییی یادش بخیر! یباررفته بودیم بالادخترانجیرمیزگذاشتیم لواشک وپفک خوردیم یادته؟ دگ هیچی مه قبل نمیشه
فــــائـــ...زه
23 فروردین 93 14:14
این فایزه فضول؟؟!!! کو؟
دنیا جون
23 فروردین 93 15:20
سلام نرجسی. وقتی این مطالبو خوندم دلم بدجوری گرفت شاید واسه اینکه منم دلتنگ بچگیام شدم وحتی دلتنگ روزای مدرسه و .... خیلی خوب میتونم درکت کنم،چون منم تواین شهر غریب مزه ی دلتنگیو خوب میفهمم.
مامان ....je30....
پاسخ
قوربونت برم...آره خیلی دلم واسه روزای دبیرستان تنگ شده....
فــــائـــ...زه
24 فروردین 93 12:31
ای گمشه بره دبیرستان! شفت کارده اماره!
نیکو مامان محمد امیر
25 فروردین 93 1:41
چه جالب که اسمت مث اسم منه چه دختر نازی داری خدا برات نگهش داره به ما هم سر بزن
فــــائـــ...زه
25 فروردین 93 23:14
ببین این عکسای سیزده بدرباحضورآقاجان روداری؟ اگ داری بگیر حجم چندتاشو کم کن بده من لازم دارم لدفا! پیکچرمنیجرم مشکل داره شفتی!
مامان ....je30....
پاسخ
تو لب تاپ ندارم...توسیستم خودمه که اونم آب رفته توکیس روشن نمیشه
فــــائـــ...زه
25 فروردین 93 23:15
چنتا دسته جمعی هاشو البته
حدیث مامان آرش کمانگیر
28 فروردین 93 12:46
نرجسی جون سنا پاپلی خیلی شبیهته.چقد بامزه است عکسات عزیزم
مامان ....je30....
پاسخ
مرسی عزیز..ولی بیشترشبیه باباشه..یه روزی عکسشو میذارم خودتون قضاوت کنین
مامانی
30 فروردین 93 0:18
هییییییی روزگار اون روز ها رفتن و ما موندیم با خاطره هاش. منم بعضی وقتا دلم پر میزنه برای اون شبایی که با هم زیر پتو پچ پچ میکردیم و با صدای خاموش تلویزیون میدیدم بعدم آقاجان با یه حرکت اونو خاموش میکرد و میگفت بخاسین. صبح هم با قلقلکاش مارو بیدار میکرد. خییییییییییلی دلم واسش تنگ شده و هنوز احساس میکنم یچیزی گم کرده دارم و واقعا نمیتونم پیداش کنم. بعضی روزا تنهایی میرم سر خاکشو دوست دارم یه بار دیگه ببوسمش .مخصوصا بعد عید تا حالا حالم بدجوری گرفته چون عید اول اونجا میرفتم و از اینکه به یه بهانه ای جرات بوسیدنش رو پیدا میکردم لذت میبردم ولی امسال اول صبح رفتم و قبرشو بوسیدم.
مامان ....je30....
پاسخ
ازاون روزافقط حسرتش مونده
مامانی
30 فروردین 93 0:20
ببخشید پست قبلیم زیاد شد تورو خدا اونجایی ناراحتی نکن.برای بچه هم خوب نیست تو روحیش تاثیر میزاره
مامان رادمان جون
31 فروردین 93 0:47
چه عکسای با مزه ای دخترتون شبیه خودت je30 جونخدا برات حفظش کنه عزیزم دختر نازی داری ماشالله
مامان ....je30....
پاسخ
ممنونم عسیسم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنا پاپلی می باشد