عروسک کوشولوی ماعروسک کوشولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

سنا پاپلی

لمس حس کودکی

1393/3/24 23:40
نویسنده : مامان ....je30....
1,293 بازدید
اشتراک گذاری

دوباره من وهجوم خاطرات كودكي...چه كنم ! هرچي باخودم فك ميكنم مي بينم چه جايي بهترازاينجاواسه گفتن گذشته ها،اينطوري توهم توخاطرات من سهيم ميشي ...يالااقل ميدوني بچه گي هاي من چ جوري بوده.

هفده هجده سال پيش...روزهايي مث حالا...اواخربهاروتموم شدن هرچي درس ومشقه...شروع فصل گرماتوخونه اي بايه حياط بزرگ ويه خونه ي روبه قبله وآفتابگير... صب كه ازخواب بيدارميشدم تموم وقت مشغول بازي واينطرف واونطرف كردن بودم...مامان ناهاردرست ميكردومن گاهي توحياط...رودرختا گاهي روتاب،زيرزمين،بازي بامرغ وخروساوگاهي زيروروكردن يخچال سرگرم بودم...آره اون موقع ها برخلاف اين سالهاي آخر تواون خونه تفريحات زيادي داشتم

آقاجان بعده بازنشستگي تنها سرگرميش كشاورزي ورسيدگي به زمينها بودعلي رغم تنگي نفسي كه داشت هميشه كارش بهترين بود...واعتقاد داشت يه كارو بايد به بهترين شكل انجام بده

صب آفتاب نزده بادوچرخه راهي ميشد ...زميني خارج ازشهركه ما بهش انار آييش ميگفتيم...دقيقا نميدونم يني چي اما اين اسميه كه اون منطقه هنوز بهش معروفه...يه طرفش پره درختاي سپيداربود وطرف ديگه ش يه جوي آب بايه درخت انجير وحشي سياه رنگ....اما خوردنش توتابستون خالي ازلطف نبود

ظهركه ميشد من ومامان به بهانه ي ناهار واسه آقاجان راهي اونجا مي شديم.تاوقتي اون ناهارشو بخوره مامان مشغول وجين كردن وچيدن گوجه ها بود منم بالا وپايين پريدن وزيرسايه دوييدن...اونجا روخيلي دوس داشتم....حالا بعد ها ازخاطرات ديگه ي انارآييش برات ميگم مازودترازآقاجان برميگشتيم... 

ما غروب آقاجان درحياط رو وا ميكردو مي اومد داخل بعده اينكه دوچرخه شو كنار ديوار تكيه ميداد ولباساشو عوض ميكرد مي اومد كنارشيرآب زيردرخت پرتغال

من مي اومدم روسكو تانگاش كنم اين كارم خيلي دوس داشتم ...اونقد دست وپاهاش خاكي بودكه وقتي پاهاشو ميدادزيرآب ازاون طرف يه آب گلي بود ويه پاي تميز واسه همين منم هروقت ميرفتم توزمين اونقد خودمو خاكي ميكردم كه مث آقاجان ازپاهام آب گلي بياد وبره

حالا خيلي ساله كه گذشته احساس ميكنم اون خونه ايني نيس كه الان دارم مي بينم...يه چيزي روكم داره ...خونه اي كه الان جاي اون حياط بزرگ با گل ودرختاي جورواجوريه ساختمون سه طبقه روتودلش داره هيچ شباهتي به خونه ي كودكي هاي من نداره ومن به قدري اونجا احساس غربت ميكنم كه گاهي خودم به خودم نهيب ميزنم كه اين چه وضعيه....يه خورده منطقي باش مهمتراينكه اون خونه كسي روازدست داده كه بارفتنش چراغش خاموش شده.

تصوراستفاده ازفعل هاي گذشته براي زحمتهاي آقاجانم خيلي دردناكه...يابهتره بگم تصورنميكردم روزي برسه كه من خاطراتم رو تنهايي مرور كنم وقتي آقاجانم دفن شد تمام كودكي هاي منم كنارش دفن شد....كمتركسي باورميكنه اين وابستگيه قلبيه من نسبت به آقاجان رو...چون هرگز چيزي رو برزو نميدادم....واين بي تفاوتيه كه الان ماهاس داره عذابم ميده زياد شد...

ببخش...اما ميخاستم ازروزهاوشبايي برات بگم كه بعدها شايد سوال دوس داشتنيت باشه

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

فائــــزه
29 خرداد 93 12:02
خاله بسه دیگههههههه:|
سجاد
12 تیر 93 22:55
اخه کارای آقاجانو هنوز بیاد دارم من ک ازش خیلی راضیم 3>
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنا پاپلی می باشد