لمس حس کودکی
دوباره من وهجوم خاطرات كودكي...چه كنم ! هرچي باخودم فك ميكنم مي بينم چه جايي بهترازاينجاواسه گفتن گذشته ها،اينطوري توهم توخاطرات من سهيم ميشي ...يالااقل ميدوني بچه گي هاي من چ جوري بوده. هفده هجده سال پيش...روزهايي مث حالا...اواخربهاروتموم شدن هرچي درس ومشقه...شروع فصل گرماتوخونه اي بايه حياط بزرگ ويه خونه ي روبه قبله وآفتابگير... صب كه ازخواب بيدارميشدم تموم وقت مشغول بازي واينطرف واونطرف كردن بودم...مامان ناهاردرست ميكردومن گاهي توحياط...رودرختا گاهي روتاب،زيرزمين،بازي بامرغ وخروساوگاهي زيروروكردن يخچال سرگرم بودم...آره اون موقع ها برخلاف اين سالهاي آخر تواون خونه تفريحات زيادي داشتم آقاجان بعده بازنشستگي تنها سرگرميش كشاورزي ورسيدگي...