عروسک کوشولوی ماعروسک کوشولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

سنا پاپلی

لمس حس کودکی

دوباره من وهجوم خاطرات كودكي...چه كنم ! هرچي باخودم فك ميكنم مي بينم چه جايي بهترازاينجاواسه گفتن گذشته ها،اينطوري توهم توخاطرات من سهيم ميشي ...يالااقل ميدوني بچه گي هاي من چ جوري بوده. هفده هجده سال پيش...روزهايي مث حالا...اواخربهاروتموم شدن هرچي درس ومشقه...شروع فصل گرماتوخونه اي بايه حياط بزرگ ويه خونه ي روبه قبله وآفتابگير... صب كه ازخواب بيدارميشدم تموم وقت مشغول بازي واينطرف واونطرف كردن بودم...مامان ناهاردرست ميكردومن گاهي توحياط...رودرختا گاهي روتاب،زيرزمين،بازي بامرغ وخروساوگاهي زيروروكردن يخچال سرگرم بودم...آره اون موقع ها برخلاف اين سالهاي آخر تواون خونه تفريحات زيادي داشتم آقاجان بعده بازنشستگي تنها سرگرميش كشاورزي ورسيدگي...
24 خرداد 1393

من یک زنم

این چن روزه خیلی حالم گرفته اصلامال خودم نیستم...انگارهمه ی آدمای دنیااومدن وتودلم دارن باهم بگومگو میکنن...حسی که اذیت کردنای سنا به اون قوت میبخشه....احساس میکنم واقعا تنها م...انگارهمه ی کارای دنیا رودوش منه....همه ی تصمیما رومن باید بگیرم...خستم...خیلی خسته...میخام واسه چن ساعتم شده فراموش کنم تموممشغله های دلمو...اما.... این منم که همیشه درجنگم...واسه اینکه من یک زنم       روزی میرسه که توهم این حس الان منودرک میکنی..دخترشیطون ودوس داشتنیه من! ...
5 خرداد 1393

لمس حس کودکی

آخ که فقط خودم میدونم تاچه اندازه دلتنگ روزهای کودکی ام....روزهایی توخونه ای باسقف حلبی وشیب دار   روزهای که بوی بهارنارنج میدادن...وطعم ماهی سرخ کرده...ویه تاب درختی روبه باغچه ی بزرگ حیاط...روزهایی ازجنس سادگی...روزهایی که هنوزشهرمون پره درخت بودنه این ساختمونای بزرگ وکوچیک دلم هوای روزهای اتاقم روکرده ...تابستون وپنجره توری...پنکه وصداش که نمیذاشت بخوابیم...صب که بیدارمیشدم اول کامپیوترموروشن میکردم باآهنگهای سیاوش قمیشی و یه لنگ پاصبحانه... یه سکو باسه تامیله که جای منوبچه ها بود اونجا...انگارگذاشته بودنش تاما ازش بالابریم وبهش بپیچیم... یه حیاط بادرختی جورواجورکه بیشترپیوندی بود...درختای پرتقال آقاجانم حرف نداشتن...هیچ پر...
22 فروردين 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سنا پاپلی می باشد