روزهایی ازدلتنگی های کودکانه
قشنگم امروز 9ماهت تموم شده ووارد10ماهگی شدی....مبارکت باشه....واقعاکه خیلی زودگذشت انگارهمین دیروزبود که منوبابایی روزشماری میکردیم واسه دیدن چشمای نازت....اماحالا10ماهه شدی.....
پاپلی این روزاخیلی بی قراره باباجونشه....هرمردی روکه میبینه خودشوولومیکنه توبغلش...وقتی بابایی باتلفن باهات حرف میزنه میخندی وفقط سکوت میکنی وبه گوشی نیگا میکنی.....راستش خیلی ناراحت میشم میبینم سنا تااین حد دلتنگ باباشه...دلم میخواست این دوری روحس نکنه یاحداقل کمتر حس کنه.....
فقط5روزمونده تااومدن بابامصطفی.....هووراااااااااااااااااااااااا
چن روز پیش باعمه جونیارفته بودیم خرید....توخیلی اذیت میکردی...منم که دیگه خسته شده بودم اومدم نشستم توماشین تاهمه ازخرید برگردن وبریم خونه...تواین فاصله منوتوباهم رفتیم به یه تفریح مادرودختری.....
یه پارک نزدیک مجتمع وارکاناس...منم تصمیم گرفتم توروببرم اونجا...اولش رفتیم دکه ی توی پارک وواست ویفرگرفتم...آقای فروشنده کلی نازت کردآخرشم گفت خانوم ببخشیدمیشه لپشو بکشم....کلی خندیدم ....
بعداومدم وسوارتابت کردم.....نمیدونی چه کیفی کردی....تنها چیزی که برام خیلی عجیب علاقه ی وصف نشدنی تو نسبت به بچه های دیگه س...حتی ازخودت بزرگتر....هرجایی هربچه ای روکه ببینی کلی هیجان زده میشی وبرای بغل کردنش بی طاقت....
اون روزم ازدیدن هیچ بچه ای دریغ نکردی...به همه طرفت نیگا میکردی....کوچولوی قشنگم ...کاش هرگزبزرگ نشی وهمین قدی بمونی....من ازدیدنت سیرنمیشم....